قرار دادن دست بر چیزی: خضر ارچه حاضر است نیارد نهاد دست بر خرقه های او که ز نور آفریده اند. خاقانی. همچنان داغ جدائی جگرم می سوزد مگرم دست چو مرهم بنهی بر دل ریش. سعدی. کنف الکیال کنفاً، دست نهادبر سر پیمانه وقت پیمودن تا بگیرد گندم و جز آن. (منتهی الارب). نحر، دست بر دست نهادن در نماز. (دهار). - دست بر حرف کسی نهادن، نکته گرفتن بر سخن کسی. بر سخن کسی توقف کردن به نشانۀ عدم قبول: او فارغ از آن که مردمی هست یا بر حرفش کسی نهد دست. نظامی. - دست بر دیده نهادن، قبول کردن. اظهار عبودیت و بندگی کردن: گفت صد خدمت کنم ای ذووداد در قبولش دست بر دیده نهاد. مولوی. ، لمس کردن. مس کردن. بسودن. برمجیدن: دست ننهادن، نابسودن: وز زنانی که کسی دست بر ایشان ننهاد همه دوشیزه و همزاده بیک صورت شاب. ناصرخسرو
قرار دادن دست بر چیزی: خضر ارچه حاضر است نیارد نهاد دست بر خرقه های او که ز نور آفریده اند. خاقانی. همچنان داغ جدائی جگرم می سوزد مگرم دست چو مرهم بنهی بر دل ریش. سعدی. کنف الکیال کنفاً، دست نهادبر سر پیمانه وقت پیمودن تا بگیرد گندم و جز آن. (منتهی الارب). نحر، دست بر دست نهادن در نماز. (دهار). - دست بر حرف کسی نهادن، نکته گرفتن بر سخن کسی. بر سخن کسی توقف کردن به نشانۀ عدم قبول: او فارغ از آن که مردمی هست یا بر حرفش کسی نهد دست. نظامی. - دست بر دیده نهادن، قبول کردن. اظهار عبودیت و بندگی کردن: گفت صد خدمت کنم ای ذووداد در قبولش دست بر دیده نهاد. مولوی. ، لمس کردن. مس کردن. بسودن. برمجیدن: دست ننهادن، نابسودن: وز زنانی که کسی دست بر ایشان ننهاد همه دوشیزه و همزاده بیک صورت شاب. ناصرخسرو
مجازاً، خواب کردن. (غیاث) (آنندراج). خوابیدن: برمدار از مقام مستی پی سر همانجا بنه که خوردی می. سنائی. بشنو الفاظ حکیم پرده ای سر همانجا نه که باده خورده ای. مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر1 بیت 3426). دردمند فراق سر ننهد مگر آن شب که گور بالین است. سعدی (دیوان ص 379). ، گذاشتن سر به بالین و مانند آن: سر به بالین عدم بازنه ای نرگس مست که ز خواب سحر آن نرگس شهلا برخاست. سعدی. ، تسلیم شدن. اطاعت کردن. سر بر زمین نهادن اطاعت و تسلیم را: آنکه دست دولتش را بوسه داده ست آفتاب آنکه پای همتش را سر نهاده ست آسمان. فرخی. گفت بشنو گر نباشم جای لطف سر نهادم پیش اژدرهای عنف. مولوی. سر همه بر اختیار اونهیم دست بر دامان و دست او دهیم. مولوی. ما سر نهاده ایم تو دانی و تیغ و تاج تیغی که ماهروی زند تاج سر بود. سعدی. در این ره جان بده یا ترک ما گیر بدین در سر بنه یا غیر ما جوی. سعدی. ز سر نهادن گردنکشان و سالاران بر آستان جلالت نمانده جای قدم. سعدی. چرا دانا نهد پیش کسی سر که پا و سر بود پیشش برابر. جامی. ، تسلیم شدن برای کشته شدن: چو حاتم به آزادگی سر نهاد جوان را برآمد خروش از نهاد. سعدی. ، مشغول شدن. پرداختن. شروع کردن: نهادند (بیژن و منیژه) هر دو به خوردن سرا که هم دار بد پیش و هم منبرا. فردوسی. نهادند لشکر به تاراج سر همه شهر کردند زیر و زبر. اسدی. ، روی آوردن. روانه شدن. روانه گشتن: جهان سر نهادند سوی عزیز بسی آوریدند هر گونه چیز. شمسی (یوسف و زلیخا). سر اندر جستن دانش نهادم نکردم روزگار خویش بی بر. ناصرخسرو. چون شد آن مرغزار عنبربوی آب گل سر نهاد جوی به جوی. نظامی. چون شنیدند جمله خیل و سپاه سر نهادند سوی حضرت شاه. نظامی. همه لشکر به خدمت سر نهادند به نوبت گاه فرمان ایستادند. نظامی. به صدقش چنان سر نهی در قدم که بینی جهان با وجودش عدم. سعدی. - سر به جهان و بیابان نهادن، گریختن: گفتم از دست غمت سر به جهان در بنهم چون توانم که به هر جا بروم در نظری. سعدی. عاقبت سر به بیابان بنهد چون سعدی آنکه در سر هوس چون تو غزالی دارد. سعدی. - سر به خدمت نهادن: بتان چین به خدمت سر نهادند بسان سرو بر پای ایستادند. نظامی. - سر در بیابان نهادن، گریختن. فرار کردن: تو آهوچشم نگذاری مرا از دست تا آنگه که همچون آهو از دستت نهم سر در بیابانی. سعدی. - سر در نشیب نهادن: زغن را نماند از تعجب شکیب ز بالا نهادند سر در نشیب. سعدی
مجازاً، خواب کردن. (غیاث) (آنندراج). خوابیدن: برمدار از مقام مستی پی سر همانجا بنه که خوردی می. سنائی. بشنو الفاظ حکیم پرده ای سر همانجا نِه ْ که باده خورده ای. مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر1 بیت 3426). دردمند فراق سر ننهد مگر آن شب که گور بالین است. سعدی (دیوان ص 379). ، گذاشتن سر به بالین و مانند آن: سر به بالین عدم بازنه ای نرگس مست که ز خواب سحر آن نرگس شهلا برخاست. سعدی. ، تسلیم شدن. اطاعت کردن. سر بر زمین نهادن اطاعت و تسلیم را: آنکه دست دولتش را بوسه داده ست آفتاب آنکه پای همتش را سر نهاده ست آسمان. فرخی. گفت بشنو گر نباشم جای لطف سر نهادم پیش اژدرهای عنف. مولوی. سر همه بر اختیار اونهیم دست بر دامان و دست او دهیم. مولوی. ما سر نهاده ایم تو دانی و تیغ و تاج تیغی که ماهروی زند تاج سر بود. سعدی. در این ره جان بده یا ترک ما گیر بدین در سر بنه یا غیر ما جوی. سعدی. ز سر نهادن گردنکشان و سالاران بر آستان جلالت نمانده جای قدم. سعدی. چرا دانا نهد پیش کسی سر که پا و سر بود پیشش برابر. جامی. ، تسلیم شدن برای کشته شدن: چو حاتم به آزادگی سر نهاد جوان را برآمد خروش از نهاد. سعدی. ، مشغول شدن. پرداختن. شروع کردن: نهادند (بیژن و منیژه) هر دو به خوردن سرا که هم دار بد پیش و هم منبرا. فردوسی. نهادند لشکر به تاراج سر همه شهر کردند زیر و زبر. اسدی. ، روی آوردن. روانه شدن. روانه گشتن: جهان سر نهادند سوی عزیز بسی آوریدند هر گونه چیز. شمسی (یوسف و زلیخا). سر اندر جستن دانش نهادم نکردم روزگار خویش بی بر. ناصرخسرو. چون شد آن مرغزار عنبربوی آب گل سر نهاد جوی به جوی. نظامی. چون شنیدند جمله خیل و سپاه سر نهادند سوی حضرت شاه. نظامی. همه لشکر به خدمت سر نهادند به نوبت گاه فرمان ایستادند. نظامی. به صدقش چنان سر نهی در قدم که بینی جهان با وجودش عدم. سعدی. - سر به جهان و بیابان نهادن، گریختن: گفتم از دست غمت سر به جهان در بنهم چون توانم که به هر جا بروم در نظری. سعدی. عاقبت سر به بیابان بنهد چون سعدی آنکه در سر هوس چون تو غزالی دارد. سعدی. - سر به خدمت نهادن: بتان چین به خدمت سر نهادند بسان سرو بر پای ایستادند. نظامی. - سر در بیابان نهادن، گریختن. فرار کردن: تو آهوچشم نگذاری مرا از دست تا آنگه که همچون آهو از دستت نهم سر در بیابانی. سعدی. - سر در نشیب نهادن: زغن را نماند از تعجب شکیب ز بالا نهادند سر در نشیب. سعدی
کنایه از تیراندازی. تیر افکندن. (یادداشت مؤلف) : تو با شاخ و یالی بیفراز دست به زه کن کمان را و بگشای شست. فردوسی. چو آمدش هنگام بگشاد شست بر گور نر با سرینش ببست. فردوسی. زه و تیر بگرفت شادان به دست چو شد غرقه پیکانش بگشاد شست. فردوسی. در دلم حسرت پیکان تو گردید گره شست بگشای که در سینه نفس تیر شده ست. ظهوری ترشیزی (از آنندراج)
کنایه از تیراندازی. تیر افکندن. (یادداشت مؤلف) : تو با شاخ و یالی بیفراز دست به زه کن کمان را و بگشای شست. فردوسی. چو آمدش هنگام بگشاد شست بر گور نر با سرینش ببست. فردوسی. زه و تیر بگرفت شادان به دست چو شد غرقه پیکانش بگشاد شست. فردوسی. در دلم حسرت پیکان تو گردید گره شست بگشای که در سینه نفس تیر شده ست. ظهوری ترشیزی (از آنندراج)
رخت افکندن. اقامت گزیدن. بار انداختن. (یادداشت مؤلف) : سکندر بر آن بیشه بنهاد رخت که آب روان بود و چندی درخت. فردوسی. رخت تمنای دل بر در عشاق نه تخت شهنشاه عشق بر سر آفاق نه. خاقانی. هر جا که عدل سایه کند رخت دین بنه کاین سایبان ز طوبی اخضر نکوتر است. خاقانی. روز تا روز شاه فرخ بخت در سرای دگر نهادی رخت. نظامی. گو فتح مزن که خیمه می باید کند گو رخت منه که بار می باید بست. سعدی. - رخت بر خرنهادن، براه افتادن. رحلت کردن. سفر کردن. راهی شدن. (یادداشت مؤلف) : چون حبشی شب پای از در درنهاد و رومی روز رخت بر خر. (مقامات حمیدی). رخ به راه آر و رخت بر خر نه پای بردار و جای بر در نه. اوحدی. - رخت بر گاو نهادن یا برنهادن، کنایه از کوچ کردن و از جایی رفتن: شد چو شیر خدای حرزنویس رخت بر گاو می نهد ابلیس. سنایی. چرخ چون دید بازوی پیرش رخت بر گاو می نهد شیرش. سنایی. بر گاو برنهد رخت استاد ساحران را هر گه که برنشیند بر ابلق سحرگه. سنایی. شیر فلک به گاو زمین رخت برنهد گربر فلک نظر به معادا برافکند. خاقانی. - رخت سفر نهادن در جایی، اقامت کردن در آنجا. از سفر بازآمدن. (از مجموعۀ مترادفات ص 31). - رخت کسی را بر خر نهادن، او را روانه ساختن. وی را عازم ساختن: دیری است تا هم از تک اسب و ز گرد راه رخت مسیحیان همه بر خر نهاده ای. ظهیر فاریابی. - رخت کسی یا چیزی را به (بر) راه نهادن، آن را روانه کردن. وی را رها کردن: طمع را رخت بر ره نه چو سیلی در گذر یابی هوس را گردنی برکش چو تیغی بر فسان بینی. واله هروی. - رخت نهادن بر شتر، آمادۀ حرکت گشتن. مهیای کوچ شدن. حرکت آغازیدن: ساربان رخت منه برشتر و بار مبند که از این مرحله بیچاره اسیری چندند. سعدی. - رخت نهادن در جایی، کنایه از قرار گرفتن و اقامت کردن است. (از آنندراج) ، مردن. (یادداشت مؤلف). - رخت به (بر) صحرا نهادن، موت. (مجموعۀ مترادفات ص 325). کنایه از مردن: شنیدستم که محمود جوانبخت چو وقت آمد که بر صحرا نهد رخت. امیرخسرو دهلوی. - ، هلاک کردن. کشتن. به کشتن دادن: مملکتش رخت به صحرا نهاد تخت برین تختۀ مینا نهاد. نظامی
رخت افکندن. اقامت گزیدن. بار انداختن. (یادداشت مؤلف) : سکندر بر آن بیشه بنهاد رخت که آب روان بود و چندی درخت. فردوسی. رخت تمنای دل بر در عشاق نه تخت شهنشاه عشق بر سر آفاق نه. خاقانی. هر جا که عدل سایه کند رخت دین بنه کاین سایبان ز طوبی اخضر نکوتر است. خاقانی. روز تا روز شاه فرخ بخت در سرای دگر نهادی رخت. نظامی. گو فتح مزن که خیمه می باید کند گو رخت منه که بار می باید بست. سعدی. - رخت بر خرنهادن، براه افتادن. رحلت کردن. سفر کردن. راهی شدن. (یادداشت مؤلف) : چون حبشی شب پای از در درنهاد و رومی روز رخت بر خر. (مقامات حمیدی). رخ به راه آر و رخت بر خر نه پای بردار و جای بر در نه. اوحدی. - رخت بر گاو نهادن یا برنهادن، کنایه از کوچ کردن و از جایی رفتن: شد چو شیر خدای حرزنویس رخت بر گاو می نهد ابلیس. سنایی. چرخ چون دید بازوی پیرش رخت بر گاو می نهد شیرش. سنایی. بر گاو برنهد رخت استاد ساحران را هر گه که برنشیند بر ابلق سحرگه. سنایی. شیر فلک به گاو زمین رخت برنهد گربر فلک نظر به معادا برافکند. خاقانی. - رخت سفر نهادن در جایی، اقامت کردن در آنجا. از سفر بازآمدن. (از مجموعۀ مترادفات ص 31). - رخت کسی را بر خر نهادن، او را روانه ساختن. وی را عازم ساختن: دیری است تا هم از تک اسب و ز گرد راه رخت مسیحیان همه بر خر نهاده ای. ظهیر فاریابی. - رخت کسی یا چیزی را به (بر) راه نهادن، آن را روانه کردن. وی را رها کردن: طمع را رخت بر ره نه چو سیلی در گذر یابی هوس را گردنی برکش چو تیغی بر فسان بینی. واله هروی. - رخت نهادن بر شتر، آمادۀ حرکت گشتن. مهیای کوچ شدن. حرکت آغازیدن: ساربان رخت منه برشتر و بار مبند که از این مرحله بیچاره اسیری چندند. سعدی. - رخت نهادن در جایی، کنایه از قرار گرفتن و اقامت کردن است. (از آنندراج) ، مردن. (یادداشت مؤلف). - رخت به (بر) صحرا نهادن، موت. (مجموعۀ مترادفات ص 325). کنایه از مردن: شنیدستم که محمود جوانبخت چو وقت آمد که بر صحرا نهد رخت. امیرخسرو دهلوی. - ، هلاک کردن. کشتن. به کشتن دادن: مملکتش رخت به صحرا نهاد تخت برین تختۀ مینا نهاد. نظامی
رسم گذاشتن. وضع قانون وقاعده و قرار. آیین و شیوه بنیان نهادن. گذاشتن شیوه و طریقۀ نو. قرار دادن اصول و اسلوب: همی گفت کاین رسم کهبد نهاد ازین دل بگردان که بس بد نهاد. ابوشکور بلخی. رسمی نهاد عشقش بر من که سال و ماه شو صبر خود فروش و غم عشق من بخر. موقری. چو بر هفت شد رسم میدان نهاد هم آورد و هم رسم چوگان نهاد. فردوسی. روز نخست که مرا خوارزمشاه کدخدایی داد رسم چنان نهاد که هر روز من تنها پیش او شدمی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 336). نکوکار و بادانش و راددوست یکی رسم ننهد که آن نانکوست. اسدی. رسم تقوی می نهد در عشقبازی رای من کوس غارت می زند در ملک تقوی روی تو. سعدی. فرهاد کرد کار فغانی که در وفا رسمی چنان نهاد که نتوان از آن گذشت. فغانی. - رسم بد نهادن، قاعده نااستوار و ناخوب گذاشتن. وضع قاعده و قانون نامناسب: نمک به قیمت گیرد تا ده خراب نشود و رسم بد ننهد. (گلستان). ورجوع به رسم گذاشتن شود
رسم گذاشتن. وضع قانون وقاعده و قرار. آیین و شیوه بنیان نهادن. گذاشتن شیوه و طریقۀ نو. قرار دادن اصول و اسلوب: همی گفت کاین رسم کهبد نهاد ازین دل بگردان که بس بد نهاد. ابوشکور بلخی. رسمی نهاد عشقش بر من که سال و ماه شو صبر خود فروش و غم عشق من بخر. موقری. چو بر هفت شد رسم میدان نهاد هم آورد و هم رسم چوگان نهاد. فردوسی. روز نخست که مرا خوارزمشاه کدخدایی داد رسم چنان نهاد که هر روز من تنها پیش او شدمی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 336). نکوکار و بادانش و راددوست یکی رسم ننهد که آن نانکوست. اسدی. رسم تقوی می نهد در عشقبازی رای من کوس غارت می زند در ملک تقوی روی تو. سعدی. فرهاد کرد کار فغانی که در وفا رسمی چنان نهاد که نتوان از آن گذشت. فغانی. - رسم بد نهادن، قاعده نااستوار و ناخوب گذاشتن. وضع قاعده و قانون نامناسب: نمک به قیمت گیرد تا ده خراب نشود و رسم بد ننهد. (گلستان). ورجوع به رسم گذاشتن شود
گذاشتن شمع و روشن ساختن آن. نصب شمع و افروختن آن: نهادند شمع و برآمد به تخت همی بود لرزان چو شاخ درخت. فردوسی. در بابل اگر نهند شمعی زینجا بکنم به باد سردش. خاقانی. هر آن شمعی که در مجلس نهی با روی او ساقی چو خود را در میان بیند روان برخیز و بنشانش. حافظ (از آنندراج)
گذاشتن شمع و روشن ساختن آن. نصب شمع و افروختن آن: نهادند شمع و برآمد به تخت همی بود لرزان چو شاخ درخت. فردوسی. در بابل اگر نهند شمعی زینجا بکنم به باد سردش. خاقانی. هر آن شمعی که در مجلس نهی با روی او ساقی چو خود را در میان بیند روان برخیز و بنشانش. حافظ (از آنندراج)